تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

چند وقتی هست که با خودم فکر میکنم نوشته های من که بیشدر اوقات روز نوشت معمولیه 

بدرد چه کسی میخوره؟

معلومه که هیچ کس!!!!

پس چرا من با این حرفهام وقت بقیه رو بگیرم؟؟

یه مدتی این فکر اومده بود زودتر توی ذهنم که برا اروم کردن دلم

اخر پستام حدیثی می نوشتم با ذکر منبعش!

میگفدم خواننده ها حداقل اخر صحبتها و زندگی روزمره چشمشون

به حدیثی می افده شاید استفاده ای ببرن:|

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۵
asal asali

1- دیروز یکی از دوستای خوب مجازی رو دیدم. یسری و سارا حدس بزنین :)

سودا جیجررررر. جاتون خالی خیلی خوب بود. دلم نمی اومد ازش جدا شم

2-برا شنبه شب شاخ غول شکسدم و قوم و خویش شوشوخان رو دعوت کردم. قراره هردوجور غذاشم خودم درست کنم با دسرهاش. فقط یه برنج رو از بیرون میگیرم.

چن روزه کارم شده درست کردن تک تک شون تا دسدم بیاد چی چطوره^_^

3-ماشینمون داره بدجوری اذیت میکنه!گاهی اوقات دزدگیرش از کار می افته و درش باز نمیشه. هر دوبار شانس اوردم شوشو باهم بوده.

4-هرچی چشم میکشم اداره سبد ماه رمضون رو بده اما خبری نیس!!!میگما نکنه به ادارات دیگه دادن اما ما رو یادشون رفده:(((

5-احتمالا چن وقته دیگه حاج بابا جابه جا میشن از این خونه!این خونشون با همین وسایل می مونه میرن طبقه بالای خونه خواهرم. ای چه حالی میده باید بریم برا بابایی جهاز بخریم خخخ

بازار گردیم کم شده بود که به لطف خدا دوبار نصیبمون میشه^_^

فعلا حرفی ندارم@_@


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۲
asal asali

ممنونم بابت دلگرمی دادن شما دوستان خوبم.

امروز عموجان رو به خاک سپردیم

تجربه جالبی بدست اوردم امروز

تجربه ای که همیشه ارزوشو داشدم .

قبل از اینکه صاحب عزاها و جنازه از حرم اقا امام رضا برسن

ما رفتیم سرخاک.

هنوز داشتن قبر عمومو میکندن

منم یک دل سیر با قبرشون صحبت کردم. یاد مرگ کردم و ترسیدم.

تا اینکه دلمو یکی کردمو چادرمو چپه سرم کردم رفتم سمت قبر

اول نشستم لبه قبرشون بعد یواش یواش خوابیدم تو قبر

به شونه راستم خوابیدم.

تصور کردم سنگ لحد رو بزارن روم دیگه ارتباطم با بیرون تمومه

همسایه کناری که صورتم به سمت قبرش بود رو سلام دادم:)

تجربه جالبی بود.

اولش با ترس فراوون رفتم توی قبر اما وقتی دراز کشیدم توش عجیب ارامشی بهم دست داد.

الان هم با خودم میگم عموجان همونجایی خوابیدن که من توش خوابیدم . برا همین دلم ارومه.

"خدایا شنیدم عذابی بالاتر از فراق تو در اون دنیا برای ادمیان نیست. میسوزه دل که بهش نگاهی نکنی"

خدایا عمر با عزت و زیباترین مرگ رو قسمتمون کن که از لحظه مرگ دستمون از همه چیززز کوتاهه.




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۸
asal asali

چند روزه همش یاد مرگ می افتم.  انگاری مرگ نزدیکمه.

نشستیم زن و شوهر از مرگ گفتیم حتی

به دلمون برات شده بود؟

خواب مامان رو میدیدم .همش تو ماشین رومو برمیگردوندم پدرشوهر ندیده ام رو میدیدم رو صندلیه پارک نشسته.

دایی مو که تو منا از دست دادم همش جلو چشمم هستن. گفدم شاید بخاطر ایام براته. نیت کرده بودم به همشون سربزنم:(

سال پیش بود داییم از پیشمون رفتن امروز هم عمومو از دست دادم. 

همین دو هفته پیش خونشون بودیم. نگاههای پدرم به عموم از ذهنم دور نمیشه.

هنوز دوماه گذشته از اول سال!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۴
asal asali

چند روزیه افتادم توی خط کتاب خوندن ^_^

کتاب سروناز رو خوندم ای بد نبوددددددددددد خوب بود! سرگذشت یه زن فداکار ایرانی!

به شدت دلم برای خودمون زنا سوخت که مجبوریم به خاطر حیا و نجابت چشم به خیلی چیزها ببندیم!

البته هرچی پیش میریم تو نسل های جدید این قضیه خیلی خیلی کمرنگ میشه!

کتاب بعدی که خوندم یاسمین بود .یعنی کیف کردم خوندمشا اما اخرش بدجور تو ذوقم خورد!

تمام کتاب پرشده بود از بذله گویی های دوست صمیمی شخصیت اصلی داستان اما صفحات اخر اینقده بدجور حالم گرفته شد که تا عصری اوقاتم تلخ بود. وقتی فکر می کردم می دیدم 4 تا شخصیت داستان خودکشی کرده بودن و دوتایی هم به قتل رسیدن:((((((

مثلا داستان عاشقانه بود:)))

از دیروز هم کتابی از سرزمین های افریقا که نویسنده اش همینگتونه به دست گرفتم. یه جورایی مستنده....

خداکنه اخرش این یکی رو شیر نخوره .خخخخخخخخخخخ

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۵
asal asali

شوشوخان اومده خونه . منم چایی اوردم خدمتشون.

میبینم غافل از اینکه کنارش ساکت نشستمو نگاش میکنم

داره کانال های تلگرامشو چک میکنه

مدتی نگاش میکنم

سکوت میکنم

اما همچنان مشغوله

اوهوم حرفی برای گفتن نداریم شاید!چقدر زود!

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۱
asal asali

همونطور که گفدم شب ولادت حضرت ابولفضل خانواده شوشوخان اومدنو برگه رو نوشتیم:)

چن روز قبلش بهترین دوستم که همین سارا خوشگله  میباشن رو با کلی خواهش و تمنا اجازه گرفتوندیم که بیان مشهد:)یادش بخیرررر

طفلی همش اخلاق گند من رو تو اون روزا تحمل میکرد:)

چقدر استرس داشتم. سارا بهم میگفت تو خودت اینده رو پیشبینی میکنی با بدترین حالت ممکن.خخخخ

شبی که قرار بود بیان برا تعیین مهریه ساراجونم رفت تو اتاق کناری اتاق من :))

 همونجا هم ترجیح میدادم پیش سارا باشم .تازشم چایی رو نبردم داداشم برد.فقط رفدم نشسدم یه کوچولو پیششون بعدش زودی خودمو انداختم تو اتاق سارا :))) همین چایی نبردن جلسه اخر برا شوشو عقدددددده شده خخخ.

با سارا شیطنت میکردیمو از قفل در اتاق شوشو رو که درست مبل روبرو نشسده بودو دید میزدیم.

هعععی یادش بخیررر.

همونجا میخواسدن برگه رو بنویسن دنبال یه خوشخط میگشتن که همه انگشت اشارشون رفت سمت ساراااا:))

برگه رو اوردیم با اتفاق نظر دور از چشم قوم دوماد خودمون نوشدیم:)))

بعدش که مهمونا رفدن همه رفدیم تو پذیرایی و نشسدیم به شور و مشورت. سارا هم جزو خانوادمون بود .اصن اون شب بخاطر وجودت سارا جونم برای من فراموش نشدنی بود:))


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۴
asal asali

دیشب خواهری زنگ زده که میای بریم خواستگاری؟

راستش دفعه اولیه دارم میرم خواستگاری:|

یادم باشه اون بلاهایی که اون خواستگارای ... سر خودم می اوردن یا اون نگاهاشون رو 

نصیب این طفل معصوم نکنم:)

یادم باشه لالمونی نگیرم بشینم و اخمامو تو هم کنم هرچی هم مامانه دختر بگه بفرمایین بگم ممنووووون میل ندارم:| 

تمومشو تا اخر میخورم خخخخ .حالا شانس من که تازه رژیممو شروع کردم.فکر کنم ناهارم نباید بخورم تا جبران شیرینی و بستنی اش بشه:|

عمرا دیگه اگه خواهرم منو ببره خواسدگاری خخخخ


+ دیشب شوشوخان میگن من که شب ولادت حضرت ابولفضل خدا شما رو قسمتم کرد و جواب بله رو بعد شش ماه لطف فرمودین(دروغکی میگه ناز خودشم کم نبودااا) خداکنه دختر این خانواده هم قسمت 

حامدخان باشه و دست خالی برنگردین:)

با این حساب قرار امشب عروس بیاریم:))))))

انشالله هرچی خیره . 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۱۱
asal asali

سال پیش مثه همچین شبی جناب شوشوخان با خانواده محترم اومدن منزل ما برای تعیین مهریه:)

اخرین شبی بود که من درخواست جلسه صحبت مجدد کردم.

شوشو ناراحت بود بهم میگفت شما مگر فکراتونو نکردین؟مگر نظرتون مثبت نیست؟پس چرا دوباره حرف بزنیم!

گفتم یه شرط دارم اونم برای تعیین محل زندگیمونه. 

 که قبول کرد:) طفلی راهی نداشت خخخخ.

امشب تجدید خاطره اس برامون!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۱
asal asali

این دو روز تعطیلی مصادف شده بود با تعطیلی شوشوخان و بنده

ماهم از فرصت استفاده کردیم رفتیم سفر دوروزه به شهری که قبلا من اونجا کار می کردم.

با خانواده خواهرجان که از قضا شوهرخواهر بنده هم همون شهر بدنیا اومدن رفتیم دَدَر^__^

خیلللللللللللی عااااااااالی بود

بعد این همه گلو پاره کردن و مذاکرات دوستانه ^__^ با شوشوخان که یه سفر کوچولو بریم! این  سفر دوروزه خیلی حال داد

حالا شوشوخان گاها می فرماین خااااااااااااااانم  بدنیسدا سفرای کوتاه بیشدرتر بریما &_&

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۵
asal asali