اندرحکایات اتاق بغلی:)
همونطور که گفدم شب ولادت حضرت ابولفضل خانواده شوشوخان اومدنو برگه رو نوشتیم:)
چن روز قبلش بهترین دوستم که همین سارا خوشگله میباشن رو با کلی خواهش و تمنا اجازه گرفتوندیم که بیان مشهد:)یادش بخیرررر
طفلی همش اخلاق گند من رو تو اون روزا تحمل میکرد:)
چقدر استرس داشتم. سارا بهم میگفت تو خودت اینده رو پیشبینی میکنی با بدترین حالت ممکن.خخخخ
شبی که قرار بود بیان برا تعیین مهریه ساراجونم رفت تو اتاق کناری اتاق من :))
همونجا هم ترجیح میدادم پیش سارا باشم .تازشم چایی رو نبردم داداشم برد.فقط رفدم نشسدم یه کوچولو پیششون بعدش زودی خودمو انداختم تو اتاق سارا :))) همین چایی نبردن جلسه اخر برا شوشو عقدددددده شده خخخ.
با سارا شیطنت میکردیمو از قفل در اتاق شوشو رو که درست مبل روبرو نشسده بودو دید میزدیم.
هعععی یادش بخیررر.
همونجا میخواسدن برگه رو بنویسن دنبال یه خوشخط میگشتن که همه انگشت اشارشون رفت سمت ساراااا:))
برگه رو اوردیم با اتفاق نظر دور از چشم قوم دوماد خودمون نوشدیم:)))
بعدش که مهمونا رفدن همه رفدیم تو پذیرایی و نشسدیم به شور و مشورت. سارا هم جزو خانوادمون بود .اصن اون شب بخاطر وجودت سارا جونم برای من فراموش نشدنی بود:))
چقد روزای خوب زود تموم میشن... هی ازینور زنگ میزدن بیا بیا هی ازون ور خاله و آبجیات میگفتن بمون بمون...
آبجی دایی جونتم اون شب بودن... چقد مهربون بودن...
عجب روزایی شد:)))
+دیروزم من پیش ساره گلی بودم :)