دیروز هم رسیدم خونه پریدم تو اشپزخونه به غذا درست کردن برا شوشوخان که شب میخاستن برن سرکار.
شوشوخان که رفتن دوستم با فنگلیش اومد:)
تموم مدت قبل نیومدنشو میدویدماااا .یه کوچولو که دراز کشیدم تا خون برسه به مغزم فهمیدم چقدر خسته ام:(
دوستم که اومد جوجه شو که دیدم خدا دنیا رو بهم داد. اصن یادم رفت که دوستمو خیلی وقته ندیدم خخخ . سریع نی نیشو بغل کردم اوهم زودی تندی خندید و اومد بغلم:)
اینقده برام شیرین بود که نهایت نداشت^_^
فنگیلی13ماهشه برا من اینقده با گوشی تلفن ژست گرفت و حرف زد که نگو:))
زمانی که توی شهر کوچیک استانمون دور از خانواده کار می کردم با دوستم تو محل کار اشنا شدم
مدتی تو اداره ما کار کردن البته به عنوان نیروی موقت!
اما دوستی ما از همون موقع شکل گرفت:)
اون موقع تو عقد بود که یادمه داشت کارهای جهازش رو می کرد. رفت خونشون و من همچنان توی اون شهر کار می کردم. خودش اهل همون شهر بود.
یادمه شوهرش دیرتر می اومد خونه من و دوستم می رفتیم ددر یا خونه همدیگه به خوشگذرونی:))
انتقالی من جور شد اومدم شهر خودم مشهد. بعد چند وقت دوستم بهم زنگ زد گفتش اونم داره برای زندگی میاد مشهد:))
باز دوباره دیدنها شروع شد امااااا خیلی کمتر!!!
من سرم شلوغ تر شده بود خوب.
هم کارهای خونه بود و هم سرکار و همممممممم خانواده ام که طبیعتا وقتم به اونا می گذشت:(
دوستم بچه دار شد و هم توی همین شهر استخدام شده:)
الان هم خونه هامون نزدیکه همه. با ماشین پنج دقیق راهه!
وقتی فکر می کنم می بینم چه حکمتی هاااااااااا یه زمانی هردومون شهری کار می کردیم که دوستم اهل اونجا بود! الان هم هردومون تو شهری شاغلیم که من اهل اونجام!
یادمه وقتی باهم حرف می زدیم اون روزا هردو ارزو می کردیم که همیشه باهم باشیم:)
یه ارزوی دیگه هم می کردیم ^_^ که بچه هامون به ما بگن خاله:)))
.
.
.
حالا همون دوست شیرین امروز میاد خونمون اونم با پسرررررر گلش:))))
روز تولد شوشوخان مصادف شده با ولادت حضرت علی (ع)
خوب کور از خدا چی می خواد؟!!!
من هم از خدا خواسته روز مردی رو با روز تولد یکی کردم
اوعهههه اینقده برنامه ریختم برا خودم که چی بپزم که همسری اومد ذوق بزنه:)
اول رفدم یک کیک نسبتا بزرگ گرفدم که فرداش که می ریم برا عید خونه مامان شوشو از کیک تولد براشون ببریم خوشحال بشن
بعدشم یه ژله ای درست کردم شبیه این با پیراشکی برای شاممون که با میکر درست کرده بودمو خمیرشم خودم درستیده بودم:)
تند تند کارامو کردم متظر شوشوخان نشسدم که حدودای ساعت نه شب رسیدن خونه:|
کلی جیغ جیغ و خوشحالی کردم:)) شوشو هم خیلی غافلگیر شده بود اما خداییش نزدیک 14 ساعت بود سرکار بود حوصله نداشت:|
اومدم براش شمع روشن کنم که قشنگ با گفتن این که حوصله نداره و کیک نمی خواد زد تو پرم:((((
منم ناراحت شدم و رفتم تو اشپزخونه هی اشکولی شدم:(
تازه فهمیده بود که چه کرده هی صدام کرد و مثلا می خواست از دلم دربیاره!
اما همون یک جمله کوچیک برای من بس تا جشن کوچیکمونو خراب کنه!!!
تا 24 ساعت بعدش باهش سرسنگین بودم تازه همون شب کلی صحبت کردیم اما من عذرخواهی می خواستم که اوشون فقط کارشو توجیه می کرد و این برای من ارزشی نداشت!
من با کلی شوق و ذوق یک جشن تدارک دیده بودم!
براش کلی کادو خریده بودم که همشو جدا جدا کادو کرده بودم ولی بهم می گفت اسراف کردی! وقتی ازش پرسیدم که یکیشو بگو که لازم نداشتی و من اسراف کردم حرفی نداشت بزنه!
خلاصه از دل من هرکاری کرد درنیومد! فرداش رفتیم خونه مامان شوشو خیلی سعی کردم خودمو ناراحت نشون ندم اما مامانا که حس ششمشون قویه! موقع خداحافظی مامانش همونطور که داشتن روی شوشو رو می بوسیدن گفتن پسر خوبی باش!
بعد وقتی با من روبوسی کردن گفتن شوشو پسر خوبیه؟ من گفتم انشالله دوباره گفتن پسر خوبیه ؟ منم گفتم انشالله
بنده خدا فهمیده بودن که بینمون ناراحتی هست. مثلا هردو سعی کرده بودیم چیزی بروز ندیم اما خوب فهمیده بودن:(
بعد این که اومدیم تو راه پله ها شوشو حواسش نبود داداشیش پشت سرشه هی قربون صدقه ام می شد و تشکر می کرد(رو حسابی که ناراحتی مو جلو خانواده اش بروز ندادم)
وقتی اومدیم خونه هرچی شوشو می خواست این قائله رو تمومش کنه من نمی تونستم همینطور اخمام تو هم ! تا این که اومدو مثه بچه خوب عذرخواهی کرد منم گفتم دیگه برات هیچ وقت تولد نمی گیرم ! تا این که نگی کیک دوست ندارمو و نمی خورم خودت تنهایی بخور!
خووب وقتی می بینه من اینقده وقت گذاشتم و به خونه و خودم رسیدم می تونست اون لحظه حفظ ظاهر کنه بعد نظراتشو برای کادو و کیک و این حرفا فردا پس فرداش بگه نه همون شب که زهر هردومون بشه:(
سلام خوبین؟ خَشین؟دماغتون چاقه؟^__^
اول صبحی گفدم یه سری به وب دوستان بزنمو یه جون تازه بگیرم مثه بچه های خوب بشینم پای کارام!
تا دلتون هم بخواد امروز جلسه و کلاس و نامه تو کارتابل و این حرفا دارم:(
همکار محترمه که هم هنوز نیومدن دل من بیشدر تر می گیره:((
تو وب ها که گشت و گذار می کردم از وبلاگ یکی از دوستان به این وبلاگ رسیدم
و این پست رو خوندم
فکر کردم که چقدر حرف دل مشترکی بین همه مون هست.
خیلی از دوستان هستن که رفتن و دیگه نمی نویسن اما من هنوز که هنوز بهشون فکر می کنم:((
ساره گلی
سودا جونم
بنفشه جیغ جیغوی خودم
و مضراب جونم که یهویی وبش رو بست.
یا اقای صیغه ای که مدتیه نمی نویسه!
وبلاگ دوقلوهای ناهمسن که اولین وبلاگیه تو هشت سال دارم می خونمش
که خانم خونه سالی یه دونه پست می زاره و من فاطمه و سارا را که می بینم بزرگ شدن
دلم پر از شادی میشه انگار بچه های خواهر خودم بودن...
اما هنوز که هنوزه به همشون فکر می کنم:(
ان شالله که حالشون خوب و خوش باشه و تنشون سالم.
آرزوی خوشبختی دارم براشون هرجا که هستن اما کاش بدونن که به فکرشونیم و هروقت میایم کامنت ها رو جواب بدیم امید داریم که بهمون سرزده باشن.
+ اینقده دلم شاد میشه می بینم یسری مثه گذشته ها آپ میکنه با این که رفته سرکار و گرفتارتر شده. خداوکیلی تو دلم کلی دعاش می کنم:)
نزدیک چن ماهی هست که یکی از دغدغه های من شده شناخت طبع خودم و شوشوخان!
طبع همسرم سرد و خشکه یعنی با هرچیز کوچولوی سردی که می خوردن دل درد می شن:(
مثه خیار، ماست و ...
حال بنده به شدت عاشق سردیجاتم ^_^ ترشک و لواشک که معرف حضورتون هست که از عشقولیات بنده می باشن ^_*
همین تفاوت طبع هامون کار رو سخته کرده! اونم برای من که چطور اشپزی کنم و چی توی غذا بریزم که هم شوشوخان دل درد نشن هم بنده با طبعم سازگار باشه:)
فعلا یه عالمه فلفل دلمه ای بسته بندی کردم تو خیلی از خورشت ها و خوراک ها فلفل رو می ریزم!
یا دارچین و سیر شده پای ثابت غذاها!!
خداییش تا حالا اینقده برام اشپزی وسواس گونه نشده بودها! اخه حاج بابا طبعشون مثه خودم گرمه و غذاهایی که من دوست داشدم رو می خوردن:|
شما چی پیشنهادی دارین؟
یکی از همکاران ما کار دومش تئاتر هستش. تو استانمونم خانواده اش معروفن تو کارگردانی تئاتر.
ازم خواسته شرکتی رو برای اسپانسر از بین پیمانکارامون بهش معرفی کنم.
خوب پیمانکارای ما سازمانی کار می کنن اما تئاتر او موضوعش اجتماعی و خانوادگیه.
تمام تلاشم رو کردم که یکی از شرکت هامون اسپانسرش بشه از طرفی برا پیمانکارمون هم براش صرفه اقتصادی داشته باشه اما نشد که نشد:((
چرا هنر تئاتر اینقدر مظلومه؟