تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
از وقتی اومدیم خونه خودمون یکی از معضلاتمون بالشت زیر سرمون بود:|
این بالاشتای بازاری که مثه فنر می مونه!باید یه عالمه باهش جنگید تا زیر سر بندبشه!
بعدشم که از خواب بلند میشی باید تا چن دقیقه ورزش گردن بری تا اوضاع احوال میزون شه!
برا همین هردو به خونه باباهامون رفتیم و بالشتامونو اوردیم^_^
امااااا همچنان بنده در اذیت بودم:((
تا اینکه شنبه شب رفتیمو یه بالشت پرررررر که در حال حاضر عشخ بنده میباشن رو خریدیم.
ووووای اصن هم سرمو میزارم روش یه خواااااب عمیق ارومی میکنم که حاضر نیسدم از خواب بلند شم:)
حتی مشاهده شده که صبح ها به همین علت دیرتر رفتم سرکار^__^
بدجوری داره با روح و روانم بازی میکنه هااااا. عاشخشم
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۱
asal asali
صبحی شوشوخان پیام داده که ظهر خونه مادرم دعوت شدیم.
منم تشکر کردمو گفدم حالا که شما امروز رو خونه هستید زودتر برید خونه مادرجان
من هم بعد اداره می رم خونه تعویض لباس می کنم بعدش میام که فکر کنم بشه ساعت سه نیم:|
همش خدا خدا می کردم که یه بهونه ای بیارم و نرم!
شوشوخان بره اما من نه:(
نمی دونم چرا اینقدر سختمه برم خونه مادرشوهرم
شوشوخان هم فهمیده
در صورتی که شوشوخان خیلی خانواده من رو دوست داره و رفت و امد می کنه
توی عقد بودم بیشتر دوست داشتم برم اونجا
اما بعد مراسممون برام سخت شده
وقتی هم میرم اونجا ساکت با یک لبخند میشینم و جمع رو همراهی می کنم:(
طبیعتا جمع سنگین میشه.
دوست ندارم حرفی بزنم. نمی دونم چرا!
به اونا حق میدم ناراحت شن اما این حس برخاسته از دلمه
عقیده دارم خیلی اوقات حس ها دروغ نمی گن
به مادرشوهرم گفتم که من خیلی به شوشوخان می گم زمان بیکاریتون بیان بهتون سربزنن
حتی وقتی من نبودم!
مادرشوهرم گفتش  مشکلی نیس من پسرمو می شناسم می دونم سختشه روزهای بیکاریش خیلی از خونه بره بیرون
تو این یه ماهه هم شوشوخان تقریبا هفته ای دو مرتبه می ره اما من هفته ای یه بار
اونم با یه عالمه سرزنش کردن خودم!!!!!
که زبونتو بریدن حرف نمی زنی! (بداخلاقی نمی کنما)
نمی دونم یه حسیه که بهم میگه هرچی کمتر حرف بزنم برام بهتره!
اما نمیخوام خودمو بگیرمااااا ولی باز هم:((
شاید مسائل دوران عقد و مراسم من رو به این حال و هوا رسونده که نگه داشتن زبون حرمت بیشتری میاره.
خلاصه کلام خیلی باخودم درگیرم که کارم درسته یا نه!!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۱
asal asali

دیروز هم رسیدم خونه پریدم تو اشپزخونه به غذا درست کردن برا شوشوخان که شب میخاستن برن سرکار.

شوشوخان که رفتن دوستم با فنگلیش اومد:)

تموم مدت قبل نیومدنشو میدویدماااا .یه کوچولو که دراز کشیدم تا خون برسه به مغزم فهمیدم چقدر خسته ام:(

دوستم که اومد جوجه شو که دیدم خدا دنیا رو بهم داد. اصن یادم رفت که دوستمو خیلی وقته ندیدم خخخ . سریع نی نیشو بغل کردم اوهم زودی تندی خندید و اومد بغلم:)

اینقده برام شیرین بود که نهایت نداشت^_^

فنگیلی13ماهشه برا من اینقده با گوشی تلفن ژست گرفت و حرف زد که نگو:))

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۲
asal asali

زمانی که توی شهر کوچیک استانمون دور از خانواده کار می کردم با دوستم تو محل کار اشنا شدم

مدتی تو اداره ما کار کردن البته به عنوان نیروی موقت!

اما دوستی ما از همون موقع شکل گرفت:)

اون موقع تو عقد بود که یادمه داشت کارهای جهازش رو می کرد. رفت خونشون و من همچنان توی اون شهر کار می کردم. خودش اهل همون شهر بود.

یادمه شوهرش دیرتر می اومد خونه من و دوستم می رفتیم ددر یا خونه همدیگه به خوشگذرونی:))

انتقالی من جور شد اومدم شهر خودم مشهد. بعد چند وقت دوستم بهم زنگ زد گفتش اونم داره برای زندگی میاد مشهد:))

باز دوباره دیدنها شروع شد امااااا خیلی کمتر!!!

من سرم شلوغ تر شده بود خوب.

هم کارهای خونه بود و هم سرکار و همممممممم خانواده ام که طبیعتا وقتم به اونا می گذشت:(

دوستم بچه دار شد و هم توی همین شهر استخدام شده:)

الان هم خونه هامون نزدیکه همه. با ماشین پنج دقیق راهه!

وقتی فکر می کنم می بینم چه حکمتی هاااااااااا یه زمانی هردومون شهری کار می کردیم که دوستم اهل اونجا بود! الان هم هردومون تو شهری شاغلیم که من اهل اونجام!

یادمه وقتی باهم حرف می زدیم اون روزا هردو ارزو می کردیم که همیشه باهم باشیم:)

یه ارزوی دیگه هم می کردیم ^_^ که بچه هامون به ما بگن خاله:)))

.

.

.

حالا همون دوست شیرین امروز میاد خونمون اونم با پسرررررر گلش:))))

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۴
asal asali
دیروز رفتیم پیش حاج اقایی که طب سنتی می دونه و مثلا درمان می کنه!
البته ایشون چند جلسه ای از طرف اموزشمون اومدن اداره و راجع به مزاج ها صحبت کردن برامون.
دیروز با شوشوخان رفتیم. مزاج هردومونو بهمون گفتن. مزاج شوشوخان بلغمیه و بنده صفراوی!
یعنی ایشون مزاجشون سرد و تره و بنده گرم و خشک!!!!
چقده ما تفاهم داریمااا^__^
حاج اقا ک خیلی بهمون امیدواری دادن گفتن این که مزاجتون با هم مخالفه خودش یک حسنه اما (درحالی که روشون به شوشوخان بود گفتن) هرچی خانم خونه فردی جدی و تو امور اجرایی موفقه اما شما خونسرددددددددددد و بهتره کار اجرایی انجام ندین.خخخخ
یعنی گل گفتنااااااا.
منم گفدم حاج اقا دست رو دلم نزارین به خاطر شوشوخان همش گرمی درست می کنم حالا خودم خیلی معدم اذیت میشه! حاجی گفتن شما صفراتون غلبه پیدا کرده مشکلی نیس:|
اومدیم با شوشوخان بریم داروهامونو بگیریم که منشی حاج اقا به شوشوخان گفت خانمتون الان باید فصد کنن O_o
 منو میگین اینقده ترسیده بودم که چی >_<
اخه شنیده بودم که رگ میزنن و بعد خون فواره می زنه.
شوشوخان هم بی انصاف خندید و گفت اصن چرا یه بار فصد کنین دوبار دوبار فصدش کنین که دیگه خونش تمیز تمیز شه &_&
هیچی دیگه هی به من می گفتن بشین تا فصدت کنیم! منم می گفدم تا نگین چطوری فصد می کنین من از جام جم نمی خورم.خخخخ
وقتی توضیح داد دیدم خیلی راحته . اول رگ دستموپیدا کرد ( سیاهرگ دست راست) بعدش سر سوزن سرنگ رو فرو کرد تو رگم یهو خون از همون سوراخ کوچیک فوران کرد O_o
 وااااااااااااااااااای یه خون غلیظی بود که نگووووو
اینقده بعد از فصد سبک شدممممممممممممممممممم
اینقده خووووووووووب بود
دوست دالم همش فصد کنم خخخخخ

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۸
asal asali

روز تولد شوشوخان مصادف شده با ولادت حضرت علی (ع)

خوب کور از خدا چی می خواد؟!!!

من هم از خدا خواسته روز مردی رو با روز تولد یکی کردم

اوعهههه اینقده برنامه ریختم برا خودم که چی بپزم که همسری اومد ذوق بزنه:)

اول رفدم یک کیک نسبتا بزرگ گرفدم که فرداش که می ریم برا عید خونه مامان شوشو از کیک تولد براشون ببریم خوشحال بشن

بعدشم یه ژله ای درست کردم شبیه این با پیراشکی برای شاممون که با میکر درست کرده بودمو خمیرشم خودم درستیده بودم:)

تند تند کارامو کردم متظر شوشوخان نشسدم که حدودای ساعت نه شب رسیدن خونه:|

کلی جیغ جیغ و خوشحالی کردم:)) شوشو هم خیلی غافلگیر شده بود اما خداییش نزدیک 14 ساعت بود سرکار بود حوصله نداشت:|

اومدم براش شمع روشن کنم که قشنگ با گفتن این که حوصله نداره و کیک نمی خواد زد تو پرم:((((

منم ناراحت شدم و رفتم تو اشپزخونه هی اشکولی شدم:(

تازه فهمیده بود که چه کرده هی صدام کرد و مثلا می خواست از دلم دربیاره!

اما همون یک جمله کوچیک برای من بس  تا جشن کوچیکمونو خراب کنه!!!

تا 24 ساعت بعدش باهش سرسنگین بودم تازه همون شب کلی صحبت کردیم اما من عذرخواهی می خواستم که اوشون فقط کارشو توجیه می کرد و این برای من ارزشی نداشت!

من با کلی شوق و ذوق یک جشن تدارک دیده بودم!

براش کلی کادو خریده بودم که همشو جدا جدا کادو کرده بودم ولی بهم می گفت اسراف کردی! وقتی ازش پرسیدم که یکیشو بگو که لازم نداشتی و من اسراف کردم حرفی نداشت بزنه!

خلاصه از دل من هرکاری کرد درنیومد! فرداش رفتیم خونه مامان شوشو خیلی سعی کردم خودمو ناراحت نشون ندم اما مامانا که حس ششمشون قویه! موقع خداحافظی مامانش همونطور که داشتن روی شوشو رو می بوسیدن گفتن پسر خوبی باش!

بعد وقتی با من روبوسی کردن گفتن شوشو پسر خوبیه؟ من گفتم انشالله دوباره گفتن پسر خوبیه ؟ منم گفتم انشالله

بنده خدا فهمیده بودن که بینمون ناراحتی هست. مثلا هردو سعی کرده بودیم چیزی بروز ندیم اما خوب فهمیده بودن:(

بعد این که اومدیم تو راه پله ها شوشو حواسش نبود داداشیش پشت سرشه هی قربون صدقه ام می شد و تشکر می کرد(رو حسابی که ناراحتی مو جلو خانواده اش بروز ندادم)

وقتی اومدیم خونه هرچی شوشو می خواست این قائله رو تمومش کنه من نمی تونستم همینطور اخمام تو هم ! تا این که اومدو مثه بچه خوب عذرخواهی کرد منم گفتم دیگه برات هیچ وقت تولد نمی گیرم ! تا این که نگی کیک دوست ندارمو و نمی خورم خودت تنهایی بخور!

خووب وقتی می بینه من اینقده وقت گذاشتم و به خونه و خودم رسیدم می تونست اون لحظه حفظ ظاهر کنه بعد نظراتشو برای کادو و کیک و این حرفا فردا پس فرداش بگه نه همون شب که زهر هردومون بشه:(





۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۵۳
asal asali

سلام خوبین؟ خَشین؟دماغتون چاقه؟^__^

اول صبحی گفدم یه سری به وب دوستان بزنمو یه جون تازه بگیرم مثه بچه های خوب بشینم پای کارام!

تا دلتون هم بخواد امروز جلسه و کلاس و نامه تو کارتابل و این حرفا دارم:(

همکار محترمه که هم هنوز نیومدن دل من بیشدر تر می گیره:((

تو وب ها که گشت و گذار می کردم از وبلاگ یکی از دوستان به این وبلاگ رسیدم

و این پست رو خوندم

فکر کردم که چقدر حرف دل مشترکی بین همه مون هست.

خیلی از دوستان هستن که رفتن و دیگه نمی نویسن اما من هنوز که هنوز بهشون فکر می کنم:((

ساره گلی

سودا جونم

بنفشه جیغ جیغوی خودم

و مضراب جونم که یهویی وبش رو بست.

یا اقای صیغه ای که مدتیه نمی نویسه!

وبلاگ دوقلوهای ناهمسن که اولین وبلاگیه تو هشت سال دارم می خونمش

که خانم خونه سالی یه دونه پست می زاره و من فاطمه و سارا را که می بینم بزرگ شدن

دلم پر از شادی میشه انگار بچه های خواهر خودم بودن...

اما هنوز که هنوزه به همشون فکر می کنم:(

ان شالله که حالشون خوب و خوش باشه و تنشون سالم.

آرزوی خوشبختی دارم براشون هرجا که هستن اما کاش بدونن که به فکرشونیم و هروقت میایم کامنت ها رو جواب بدیم امید داریم که بهمون سرزده باشن.


+ اینقده دلم شاد میشه می بینم یسری مثه گذشته ها آپ میکنه با این که رفته سرکار و گرفتارتر شده. خداوکیلی تو دلم کلی دعاش می کنم:)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۵۷
asal asali

نزدیک چن ماهی هست که یکی از دغدغه های من شده شناخت طبع خودم و شوشوخان!

طبع همسرم سرد و خشکه یعنی با هرچیز کوچولوی سردی که می خوردن دل درد می شن:(

مثه خیار، ماست و ...

حال بنده به شدت عاشق سردیجاتم ^_^ ترشک و لواشک که معرف حضورتون هست که از عشقولیات بنده می باشن ^_*

همین تفاوت طبع هامون کار رو سخته کرده! اونم برای من که چطور اشپزی کنم و چی توی غذا بریزم که هم شوشوخان دل درد نشن هم بنده با طبعم سازگار باشه:)

فعلا یه عالمه فلفل دلمه ای بسته بندی کردم تو خیلی از خورشت ها و خوراک ها فلفل رو می ریزم!

یا دارچین و سیر شده پای ثابت غذاها!!

خداییش تا حالا اینقده برام اشپزی وسواس گونه نشده بودها! اخه حاج بابا طبعشون مثه خودم گرمه و غذاهایی که من دوست داشدم رو می خوردن:|

شما چی پیشنهادی دارین؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۹
asal asali

یکی از همکاران ما کار دومش تئاتر هستش. تو استانمونم خانواده اش معروفن تو کارگردانی تئاتر.

ازم خواسته شرکتی رو برای اسپانسر از بین پیمانکارامون بهش معرفی کنم.

خوب پیمانکارای ما سازمانی کار می کنن اما تئاتر او موضوعش اجتماعی و خانوادگیه.

تمام تلاشم رو کردم که یکی از شرکت هامون اسپانسرش بشه از طرفی برا پیمانکارمون هم براش صرفه اقتصادی داشته باشه اما نشد که نشد:((

چرا هنر تئاتر اینقدر مظلومه؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۰
asal asali
سه روز بعد مراسممون هردومون تازه دیروز رفتیم سرکارامون.
خیلی خوب بود جای همتون خالی. اما از اون بهترترش که خیلی اتفاقی هردومون بهترین روزها می دونیمش این سه روز بود:)
با خیال راحت باخونه جدید در کنار هم این سه روز وسایلا رو مرتب کردیم.
خالم می گفدن تا یه هفته ای وسایل جهیزیه تو جمع نکن >_<  اما نشون به این که من همون شب عروسی وقتی مهمونا رفتن لباسمو در اوردم و افتادم به جون خونه ^__^
خوووو اخه همه چی تو دست پامون بود از همه بدتر خونه رو کوچیک کرده بود، این همه وسایلو من غصه شو داشدم که کجا جا بدم>_<
همین شد که شوشوخان از روز بعدش پا به پای من در جمع کردن وسایل خونه همراهم شدن.
خنده دارش اینه که تازه وسایل رو از خونه حاجی اوردیم اما باز دوباره چند قلمشو بار ماشین کردیم بردیم خونه حاجی گذاشدیم.خوووو فعلا لازمشون ندارم.

+ خوشحال بودم که تا سه روز اشپزی یخده تعطیل اما زهی خیال باطل از روز دوم اشپزی شروع شد:(
الان هم تمام راهنماهای وسایل برقی رو گذاشدم توی کیفم همه جا با خودم راه می برم که هر وقت شد بخونمشون! مردم رمان می خونن و اشعار عاشقانه! من هم راهنمای وسایل برقی خونه:)))

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۱۴
asal asali