اتفاقات زندگی خیلی هاش تو ذهنمون قبلا شکل گرفته!
زمانی که توی شهر کوچیک استانمون دور از خانواده کار می کردم با دوستم تو محل کار اشنا شدم
مدتی تو اداره ما کار کردن البته به عنوان نیروی موقت!
اما دوستی ما از همون موقع شکل گرفت:)
اون موقع تو عقد بود که یادمه داشت کارهای جهازش رو می کرد. رفت خونشون و من همچنان توی اون شهر کار می کردم. خودش اهل همون شهر بود.
یادمه شوهرش دیرتر می اومد خونه من و دوستم می رفتیم ددر یا خونه همدیگه به خوشگذرونی:))
انتقالی من جور شد اومدم شهر خودم مشهد. بعد چند وقت دوستم بهم زنگ زد گفتش اونم داره برای زندگی میاد مشهد:))
باز دوباره دیدنها شروع شد امااااا خیلی کمتر!!!
من سرم شلوغ تر شده بود خوب.
هم کارهای خونه بود و هم سرکار و همممممممم خانواده ام که طبیعتا وقتم به اونا می گذشت:(
دوستم بچه دار شد و هم توی همین شهر استخدام شده:)
الان هم خونه هامون نزدیکه همه. با ماشین پنج دقیق راهه!
وقتی فکر می کنم می بینم چه حکمتی هاااااااااا یه زمانی هردومون شهری کار می کردیم که دوستم اهل اونجا بود! الان هم هردومون تو شهری شاغلیم که من اهل اونجام!
یادمه وقتی باهم حرف می زدیم اون روزا هردو ارزو می کردیم که همیشه باهم باشیم:)
یه ارزوی دیگه هم می کردیم ^_^ که بچه هامون به ما بگن خاله:)))
.
.
.
حالا همون دوست شیرین امروز میاد خونمون اونم با پسرررررر گلش:))))