یعنی همیشه وقتی پشت در اتاق دکتر می شینم قلبم میاد تو دهنم:(
بدترین اتفاقات ممکن رو فکر می کنم:/
شاید می خوام خودمو اماده کنم که بعدش حسابی جا نخورم!
دیروز برای دومین بار رفتم سونوی جنین.
فکر می کردم الانم نی نی در حده یه جوجویه نافرمه! که الان دوتا قلمبه داره یکی سرش یکی قمبلش:))
ولی چیزی نگذشت که اصن تصوراتم عوض شد. چیزی که می دیدم مانیتوری بود روبروی تخت مادر و من هم داشدم کوچولومونو می دیدم:)
سرش،صورتش،چشماش،بینی اش،دهنش ، بالا پایین رفتن قفسه سینه اش و دیدن ضربان قلبش :))
به خدا اگر بگم یکی از بهترین لحظه های عمرم بود اغراق نکردم.
اینقده قربون صدقه اش شدم که متوجه نشدم خانم دکتر داره بهم می خنده:)
جوجو به پشت تخت خوابیده بود هرچی هم خانم دکتر با غلبیرکش به شکمم ضربه می زد که یه خورده این تنبل خان خودشو جابجا کنه جم نمی خورد که نمی خورد:)))
اخر سر با اخرین ضربه لطف فرمودن کمی سرشونو جابجا کردن تا خانم دکتر کارشو انجام بده.
بچم از خواب بلند شده بود حالا شروع کرده بود به مکیدن شستش :))))
وای که دیدن اون چهار تا انگشت دیگش حالمو چقدر خوب کرد.
خیلی زیبا بود از اول تا اخر قدرت خدا رو می دیدم. باورم نمیشد این ادم کوچولو تو وجود منه!
سر یه ماه چشم و بینی و سرش و اینا قابل دیدن باشه.
اعتراف می کنم بعدش چقدر تو ماشین گریه کردم از قدرت خدا، از بزرگیش از رحمتش! از این که ایا من لیاقتشو دارم؟ ایا می تونم سالم بدنیا بیارمش این کربلایی رو:)
الهی شکر.