تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
دیروز برای آدم استرسی مثه من یه روز استرس زا بود:(

یعنی همیشه وقتی پشت در اتاق دکتر می شینم قلبم میاد تو دهنم:(
بدترین اتفاقات ممکن رو فکر می کنم:/
شاید می خوام خودمو اماده کنم که بعدش حسابی جا نخورم!

دیروز برای دومین بار رفتم سونوی جنین.
فکر می کردم الانم نی نی در حده یه جوجویه نافرمه! که الان دوتا قلمبه داره یکی سرش یکی قمبلش:))
ولی چیزی نگذشت که اصن تصوراتم عوض شد. چیزی که می دیدم مانیتوری بود روبروی تخت مادر و من هم داشدم کوچولومونو می دیدم:)

 سرش،صورتش،چشماش،بینی اش،دهنش ، بالا پایین رفتن قفسه سینه اش و دیدن ضربان قلبش :))
 به خدا اگر بگم یکی از بهترین لحظه های عمرم بود اغراق نکردم.
اینقده قربون صدقه اش شدم که متوجه نشدم خانم دکتر داره بهم می خنده:)
جوجو به پشت تخت خوابیده بود هرچی هم خانم دکتر با غلبیرکش به شکمم ضربه می زد که یه خورده این تنبل خان خودشو جابجا کنه جم نمی خورد که نمی خورد:)))
اخر سر با اخرین ضربه لطف فرمودن کمی سرشونو جابجا کردن تا خانم دکتر کارشو انجام بده.
بچم از خواب بلند شده بود حالا شروع کرده بود به مکیدن شستش :))))
وای که دیدن اون چهار تا انگشت دیگش حالمو چقدر خوب کرد.

خیلی زیبا بود از اول تا اخر قدرت خدا رو می دیدم. باورم نمیشد این ادم کوچولو تو وجود منه!
سر یه ماه چشم و بینی و سرش و اینا قابل دیدن باشه.
اعتراف می کنم بعدش چقدر تو ماشین گریه کردم از قدرت خدا، از بزرگیش از رحمتش! از این که ایا من لیاقتشو دارم؟ ایا می تونم سالم بدنیا بیارمش این کربلایی رو:)

الهی شکر.
۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۰۹:۴۵
asal asali

سلااام دوستای مهربونم.

طبق وعده ای که داده بودم چن تا عکس از شب یلدای سال گذشته در ادامه مطلب گذاشتم:))))



۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۰
asal asali

سلاااام

بعد مدتها اومدم ^_^

خوبید؟ خوشید؟

هعععی یادش بخیر سال پیش همچین موقع هایی داشدم فصل اخر پایان نامه مو می نوشدم بدم زودتر به استاد -_-

چه خوب شد تموم شدااااا واقعا حومصله درس خوندن دیگه نداشدم^_^

همون موقع ها داشدیم خونمون رو بازسازی می کردیم تا زودتر بریم سرخونه زندگیمون.همش یه پامون بازار بود با شوشویی. از خرید شیرآلاتو سرامیک گرفته تاااااااااااااااااا وسایل خونه!

وای یعنی به معنای تمام از بازار رفتن سیر شده بودیم. خوشحال بودیم که دیگه نمیخواد تا مدتها بعد زندگیمون بریم بازار ^_^ اما از اونجایی که خانما عشقشون بازاره من یه ماه نشده دلم برا بازار تنگ شد برا همین راهی بازار و خریدای خنزر پنزر شدم *_^

تو این روزا و شبا مخصوصا شب یلدا خیلی باشوشو یاد سال گذشته کردیم که خونمون دعوتی شب یلدا داشتیم. چقد من استرس پایان نامه مو داشدم :/ همه کارها رو خواهرای طفیم انجام دادن.

هوسم کرد چند تا عکس از سفره اون شب براتون بزارم حالشو ببرین :)))

اما امسال همه چیز متفاوت تر شده !

اون استرسا تموم شده و از همه مهمتر اینکه یه نخودی تو راه داریم:)

 امسال اولین شب یلدای سه تاییمون باهم بود^_^

خداروشکر.

پی نوشت:المی جونم وبتو که ترکوندی جیجرم پس رمز پست قبلی رو میزارم اونی که همه ما برات  ارزو داریم و  هدفت  هم هست. خانم .....(جای خالی رمزه)

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۹
asal asali
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۲
asal asali

از صبحه فکرم مشغوله.

چرا هممون یجورایی هدفمون شده فقط گذروندن روزها و سرمونو بند کردن!

وقتی به گذشتم نگاه میکنم میبینم اوناهم تقریبا همینجوری بوده به اینده نگاه میکنم اونا هم همینطوری!

یاد حرف افسانه بایگان میافتم تو خندوانه که میگفت من به این باور رسیدم که موجودی جاودانه ام و دارم سیر مسیر میکنم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۲۸
asal asali

سفر چهار روزمون خعلی عالی بود.

به من که خیلی خوش گذشت. من خیلی خوش سفرم البت اگه تعریف از خود نباشه.

یهنی اگه تو بیابون خدا خاروبوته هم ببینم نیشم تا بناگوشم بازه^_^

تو خونه خواهرشوشو که وارد شدیم بعد پذیرایی و این حرفا گفتن هرکی به اتاقو انتخاب کنه:/

من فکر میکردم یه طبقه مردونه اس به طبقه هم ما خانما!که گفتن نه هرکی دوست داره تو یکی از اتاق مهمونا بره!

خونه شون بین طبقه اول و دوم یه نیم طبقه داشت که یه اتاق بزرگ توش دراورده بودن و اتاق بچه ها بود.

من که رفته بودم اونجا لباسامو عوض کنم به بچه های خوهرشو گفدم بچه ها اینجاخعلی باحاله:)

بچه ها هم اصرار در اصرار که زن دایی تو اتاق ما بمون. ما میریم طبقه بالا با طاها و طلا بازی کنیم.

چشمتون روز بعد نبینه ما این اتاق و انتخاب کردیم و شوشو خوش خیال گفت من کمی بچرتم .حوصله ام سر میرفت خووو رومم نمیشد بدون شوشو خیلی برم تو خونشون:/

همینطوری تو فکر بودم که دیدم دستگیره در داره تکون میخوره!در یواشکی باز شد و سه تا سر بالاهم دیگه  ظاهر شد😁 شش چشمی داشتن ما رو نیگا میکردن.

من که از خنده روده بر شده بودم بچه ها هم دیدن من بیدارم حمله کردن تو اتاق. داییشونم بیدار شده بود دیگه خخخخ.

هی رو شکم داییشون ورجه ورجه میکردن. یکی گوشش و میکشید یکی قلقلکش میداد یکی پاهاشو گرفته بود. شوشو هم ای خنده های بلند میکرد از ته دل که ضعف رفته بود. منم از بس خندیدم اشکم در اومد!

به شوشو گفدم چی شده بود من تا حالا ندیده بودم اینقده از ته دل بخندی!

گفتش اینا نقطه ضعفمو میدونن از کجا قلقلکم بدن.

از اون روز یه اشاره کوچیک بهش میکنم از خنده ریسه میره. خعلی باحاله ها نقطه ضعفشو فهمیدم خخخخ

سفرمون خوب بود مخصوصا با بچه هایی که همراهمون بودن. اونطور که نگران بودم نبود . همشون مهربون بودن.منم سعی کردم مهربون باشم ولی باز هم سکوت میکردم بیشتر تا خدایی نکرده کلامی باعث سوتفاهمشون نشه!

حتی یکی از خواهرشوهرامم گفت شما خعلی ساکتید خوش میگذره بهتون؟گفتم خیلی زیاد . این که ساکتم بخاطر اینکه هنوز شناختامون کامل نیس میترسم کلامی بگم یا بشنوم که باعث سوتفاهم بشه.

خیلی راحت گفتم. جالب بود که ایشون هم حرف منو تایید کرد و گفت درسته.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۳۰
asal asali

بخاطر شرایط کاری همسر ایشون بعضی اوقات تا 48 ساعت خونه نیستن.

همیشه این منم که بخاطر گردش شیفت کاریش برنامه خودمو زندگیمونو هماهنگ میکنم.

حتی شده مهمونی دعوت بودم نرفتم که شوشو خونه بعد مدتی تنها نباشه یا بلند نشه بره خونه مامانش بعدا برام حرفی درست بشه که پسرمون بعد عمری خونه اس خانمش میره خوش گذرونی!!

دیشب یهو اومد گفت من دو روز و نیم نمیام خونه بخاطر شرایط کاریم!

قبول دارم که نمیشه نره و من چاره دیگه ای ندارم.

اما از دیشب هی مثه پتک میخوره تو سرم که اینقد که من سعی میکنم یه وقتی که خونه هست تنها نباشه برا او هم مهمه؟

نه دیگه میگه یه کاریش میکنه خووو یا تو خونه وایمیسه یا میره خونه حاجی!ولی نمیگه تو برنامت چیه:/


**امروز ناراحت بودم به خواهرم میگفتم که چقدر دیوونه ام هی میگم بچه بچه!وقتی تمام زحمتاش میخاد بیفته رو دوش من بیکارم؟

در جواب خواهرم میگه برو خداروشکر کن که یه کار خوبی داره میدونی الان چقدر از سرپرستای خونواده کار درست درمونی ندارن؟!

***میریم کمی کمرنگ بشیم تو این برنامه ریزی ها و کم کمکی بیشدرتر به فکر خودمون باشیم!!!

خدایا شکرت


پی نوشت:

یه جلسه ضمن خدمت با موضوع خانواده داشتیم سخنران حرف قشنگی زد گفت به تجربه ثابت شده مردان در اول زندگیشون خودخواهنو زنان فداکار!اما با گذشت زمان مرد با رویارویی زندگی با مشکلات هضم میشه و فداکارتر از زن میشه و زنان خودخواه تر میشن!

میدونم همسرم به خاطر من و زندگیمون زحمت میکشه . اما وقتی نگاه میکنم گذشت خودم رو خیلی بیشتر از ایشون میبینم. با اینکه منم سرکار میرم بیشتر از خودش حواسم به سلامتیشو روح و روانشه!


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۰۴
asal asali

اخر این هفته قراره با تمام خانواده قوم شوشو بریم سفر:)

یه سفر چهار روزه!

شوشو که خیلی خوشحاله. مامانش بیشتر^_^

خووو حقم دارن همه بچه هاشون با نوه هاشون چهار روز دورشونن. 

اگه حاج بابا هم بودن خعلی حال میکردن:))

اما من نگرانم. خو تا حالا تو این یه سال سه ماه خعلی باهشون نبودم. حتی یک شب خونه مادرشوهرم نموندم. خعلی از شبا تا دیروقت هم که میشد خودمو میرسوندم خونه حاج بابا. بهانمم هم سرکارم بود و هم تنهایی حاجی.

همیشه مراعات روابطمون رو داشتم که خعلی نه صمیمانه شه نه اینکه خودمو گرفته باشم براشون.

حالا میخام چهار روز و شب باهشون باشم:/

از الان دارم برا خودم باید و نباید میزارم!

هانی خعلی حرف نزنی هاااا

هانی اخم نکنی هاااا

یه لبخند ساده خعلی اوقات جواب خوبیه لزومی نداره حرف به زبون بیاری که حرف تو حرف بیاد!

یادم باشه به خواهرام بسپارم هر روز بهم زنگ بزنن :) جلو قوم شوشو خعلی زیاد لازمه که یدونن خانواده ات هواتو دارن:/

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۸
asal asali
نزدیک به سه سالی هست که با خوندن وبلاگ دوستان جدیدی پیدا کردم
دوستانی که خیلی هاشون دوستای دنیای واقعی شدن
مدتیه توی وبلاگ دوستام وقتی میبینم کسی حرف نامربوط زده خون خونم رو میخوره!آتیش میگیرما
خعلی جاها با کامنتی دق دلیمو سرطرف خالی کردم.
مشکل مشترک همشونم یه چیزه!
نادیده گرفتن حریم شخصی!
اینکه طرفشون رو متهم میکنن که چرا اینطوری نوشتی که ما عقیده نداریم یا دوست نداریم!!
اینکه فکر میکنن باید مثل خودشون فکر کرد و نوشت!
حالا یکی با دینداری مثلا خودش فکر میکنه باید طرف و خانوادشو قضاوت کنه!!
یا برعکس طرف اونقدر کامنتش بی شرمانه اس که فکر میکنی از تو چاله چوله های خیابون جمعش کردن!
بهم احترام بزاریم لطفا
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۵
asal asali

امشب بی خواب شدم

اما یه بی خوابیه قشنگ. چشمامو که میندم تمام روزهای کودکیم جلو چشمام رژه میرن.

خواهرام پدرم مادرم برادرم و خونه قشنگمون.

حتی چهارسالگی و تعمیرات خونمون با اون همه خاک سنگ تو زیر زمین خونه یادمه.

جعبه کفش های مغازه بابام که تو زیرزمینی توی یکی از اتاقا جا داده بودیم و من یواشکی دونه دونه میرفدم کفشا رو از تو جعبه هاشون در می اوردم و پام می کردم . اگر تق تقی بود که حتما یه دور خاله بازی هم باهش میکردم:))

چقده خونه و رختخواب تو اون جعبه کفشا برا مورچه ها درست کردم و بزور میبردمشون تو جعبه نگهشون میداشدم. اما صبح که می اومدم میدیدم مورچه تو جعبه نیس . تازه توقع داشدم از غذاهایی که براش گذاشدم بخوره اخه مریض شده بود و کلی امپولش زده بودم:)

سه چرخه قرمزمو که تمام زیر زمینمونو باهش گز می کردم. اینقده اونجا برام بزرگ بود که دو دور باهش میزدم می اومدم پایین و مثه ادم بزرگا دست به کمرم میزدم که مثلا خعلی خسده شدم:))

دلم برا ساعت پرسیدن مامانم تنگ شده. زمانی که مامان اشپزی می کردنو بهم میگفدن برو ببین ساعت چنده و منی که فکر میکردم هرچیزی که عقربه داشده باشه ساعته! از درجه دمای ابگرمکن و کنتور گاز تو انباری و ساعت دیواری طبقه بالا و همه همه رو نگاه میکردم بعدش به مامانم میگفدم ماماااان ما خعلی پولداریماااا خعلی ساعت داریم:)))) ولی هرکدومشون یه چیزی رو نشون میدن.

دلم برا ساندویچای نون و پنیر و گوجهه چاقالوی خواهرم تنگ شده . چقده التماسش میکردم اجازه بده یه گازش بزنم:))

هعععی دلم برا پیراهن مادرم که توش پر از گل و برگ با زمینه مشکی بود تنگ شده

دلم برا دستای سفید و نرم مامان که همیشه ازشون اویزون بودمم تنگ شده.

چه روزای جمعه ای که کفشای باباجونو قاییم میکردم تا نرن مغازه و ما رو ببرن بیرون شهر!حتی شلوارشونم قاییم میکردم و درا رو هم قفل میکردم. اما اخرش باباجون پیروز معرکه بودن و من از بیرون شهر جامونده.

دلم برا اوردن شش بشقاب سر سفره شام تنگ شده:|

دلم برا خیلی چیزا امشب تنگ شد. همه اون روزا جلو چشمام رژه رفتن.


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۹
asal asali