تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

دورانی که برگشتش به اون برام ارزویه

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ب.ظ

امشب بی خواب شدم

اما یه بی خوابیه قشنگ. چشمامو که میندم تمام روزهای کودکیم جلو چشمام رژه میرن.

خواهرام پدرم مادرم برادرم و خونه قشنگمون.

حتی چهارسالگی و تعمیرات خونمون با اون همه خاک سنگ تو زیر زمین خونه یادمه.

جعبه کفش های مغازه بابام که تو زیرزمینی توی یکی از اتاقا جا داده بودیم و من یواشکی دونه دونه میرفدم کفشا رو از تو جعبه هاشون در می اوردم و پام می کردم . اگر تق تقی بود که حتما یه دور خاله بازی هم باهش میکردم:))

چقده خونه و رختخواب تو اون جعبه کفشا برا مورچه ها درست کردم و بزور میبردمشون تو جعبه نگهشون میداشدم. اما صبح که می اومدم میدیدم مورچه تو جعبه نیس . تازه توقع داشدم از غذاهایی که براش گذاشدم بخوره اخه مریض شده بود و کلی امپولش زده بودم:)

سه چرخه قرمزمو که تمام زیر زمینمونو باهش گز می کردم. اینقده اونجا برام بزرگ بود که دو دور باهش میزدم می اومدم پایین و مثه ادم بزرگا دست به کمرم میزدم که مثلا خعلی خسده شدم:))

دلم برا ساعت پرسیدن مامانم تنگ شده. زمانی که مامان اشپزی می کردنو بهم میگفدن برو ببین ساعت چنده و منی که فکر میکردم هرچیزی که عقربه داشده باشه ساعته! از درجه دمای ابگرمکن و کنتور گاز تو انباری و ساعت دیواری طبقه بالا و همه همه رو نگاه میکردم بعدش به مامانم میگفدم ماماااان ما خعلی پولداریماااا خعلی ساعت داریم:)))) ولی هرکدومشون یه چیزی رو نشون میدن.

دلم برا ساندویچای نون و پنیر و گوجهه چاقالوی خواهرم تنگ شده . چقده التماسش میکردم اجازه بده یه گازش بزنم:))

هعععی دلم برا پیراهن مادرم که توش پر از گل و برگ با زمینه مشکی بود تنگ شده

دلم برا دستای سفید و نرم مامان که همیشه ازشون اویزون بودمم تنگ شده.

چه روزای جمعه ای که کفشای باباجونو قاییم میکردم تا نرن مغازه و ما رو ببرن بیرون شهر!حتی شلوارشونم قاییم میکردم و درا رو هم قفل میکردم. اما اخرش باباجون پیروز معرکه بودن و من از بیرون شهر جامونده.

دلم برا اوردن شش بشقاب سر سفره شام تنگ شده:|

دلم برا خیلی چیزا امشب تنگ شد. همه اون روزا جلو چشمام رژه رفتن.


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۰
asal asali

نظرات  (۶)

۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷ سارا سادات
اخی زیرزمینتون.خاطراتتو تک تک تجسم کردم...ابجی هانی کوشولو بوده...گاااااز ازلپ اون کوچولووووو♥♥♥
پاسخ:
یادته زیر زمینمونو؟؟ اومدی خونه همسایمون کهههه
اونجا بود که من حسابی عشخ می کردم
اوهوم خعلی دلم برا اون روزا تنگ شده
۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۹ گمـــــــشده :)
الهی
عسلی این پستت خیلی قشنگ بود
خدا پدرتو حفظ کنه
مادرتو بیامرزه
به خودت هم عمر با عزت بده در کنار همسر
پاسخ:
فدای یسری جونم
به قشنگی پست ها و از همه مهمتر داستانای کوتاهتون که نمی رسه:)
خدا همه اسیران خاک رو بیامرزه
ممنون عزیزم
آخی
عسلی منم این آرزو رو دارم
آرزو زندگی دوباره با هم
پاسخ:
عروس جونی شما مگر رفتی خونه خودت؟
:( ارزوهای دست نیافتنی 
پاسخ:
واقعن. حسرتم همینه
۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۱ خانوم مهندس
 دل منو با حرفات بردی
اشکم دراومد، دلم برای بردن 4 تا بشقاب سر سفره تنگ شده :(
پاسخ:
نععع گریه نکن دخملم.
به اون دوتا ظرفی که هروعده میبری سر سفره فکر کن:)
بچه که بودیم مامان چارد نمازش سفید بود با گلهای ریزه نارنجی
کلی ازش خاطره دارم
شاید نه خاطره مشخص و شاید بهتره بگم حس خوب و نوستالژی
سالهاست که مامان چادرش رو عوض کرده
یعنی از 15سال پیش حدودا چند وقت یه بار چادرشو عوض میکنه تو مسجد زنا شناساییش نکنن:))
ولی من اون چادر مامانو برداشتم
و هنوز با اون تو خونه نماز میخونم
نخ نما شده
حتی موقع کربلا با خودم بردم
هر چی گفتن نه اینو نیار زشته کم مونده پاره بشه پوکیده
تو گوشم نرفت
حس خوب قدیمی نمیشه
پاره نمیشه

عخی

مرسی
واقعا امروز به این یاد اوری نیاز داشتم
پاسخ:
ای جان چه حس قشنگی داشت کامنتت
خوش به حالت که مادرت در قید حیاتن. سایشون مستدام

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی