امشب بی خواب شدم
اما یه بی خوابیه قشنگ. چشمامو که میندم تمام روزهای کودکیم جلو چشمام رژه میرن.
خواهرام پدرم مادرم برادرم و خونه قشنگمون.
حتی چهارسالگی و تعمیرات خونمون با اون همه خاک سنگ تو زیر زمین خونه یادمه.
جعبه کفش های مغازه بابام که تو زیرزمینی توی یکی از اتاقا جا داده بودیم و من یواشکی دونه دونه میرفدم کفشا رو از تو جعبه هاشون در می اوردم و پام می کردم . اگر تق تقی بود که حتما یه دور خاله بازی هم باهش میکردم:))
چقده خونه و رختخواب تو اون جعبه کفشا برا مورچه ها درست کردم و بزور میبردمشون تو جعبه نگهشون میداشدم. اما صبح که می اومدم میدیدم مورچه تو جعبه نیس . تازه توقع داشدم از غذاهایی که براش گذاشدم بخوره اخه مریض شده بود و کلی امپولش زده بودم:)
سه چرخه قرمزمو که تمام زیر زمینمونو باهش گز می کردم. اینقده اونجا برام بزرگ بود که دو دور باهش میزدم می اومدم پایین و مثه ادم بزرگا دست به کمرم میزدم که مثلا خعلی خسده شدم:))
دلم برا ساعت پرسیدن مامانم تنگ شده. زمانی که مامان اشپزی می کردنو بهم میگفدن برو ببین ساعت چنده و منی که فکر میکردم هرچیزی که عقربه داشده باشه ساعته! از درجه دمای ابگرمکن و کنتور گاز تو انباری و ساعت دیواری طبقه بالا و همه همه رو نگاه میکردم بعدش به مامانم میگفدم ماماااان ما خعلی پولداریماااا خعلی ساعت داریم:)))) ولی هرکدومشون یه چیزی رو نشون میدن.
دلم برا ساندویچای نون و پنیر و گوجهه چاقالوی خواهرم تنگ شده . چقده التماسش میکردم اجازه بده یه گازش بزنم:))
هعععی دلم برا پیراهن مادرم که توش پر از گل و برگ با زمینه مشکی بود تنگ شده
دلم برا دستای سفید و نرم مامان که همیشه ازشون اویزون بودمم تنگ شده.
چه روزای جمعه ای که کفشای باباجونو قاییم میکردم تا نرن مغازه و ما رو ببرن بیرون شهر!حتی شلوارشونم قاییم میکردم و درا رو هم قفل میکردم. اما اخرش باباجون پیروز معرکه بودن و من از بیرون شهر جامونده.
دلم برا اوردن شش بشقاب سر سفره شام تنگ شده:|
دلم برا خیلی چیزا امشب تنگ شد. همه اون روزا جلو چشمام رژه رفتن.