سفر چهار روزمون خعلی عالی بود.
به من که خیلی خوش گذشت. من خیلی خوش سفرم البت اگه تعریف از خود نباشه.
یهنی اگه تو بیابون خدا خاروبوته هم ببینم نیشم تا بناگوشم بازه^_^
تو خونه خواهرشوشو که وارد شدیم بعد پذیرایی و این حرفا گفتن هرکی به اتاقو انتخاب کنه:/
من فکر میکردم یه طبقه مردونه اس به طبقه هم ما خانما!که گفتن نه هرکی دوست داره تو یکی از اتاق مهمونا بره!
خونه شون بین طبقه اول و دوم یه نیم طبقه داشت که یه اتاق بزرگ توش دراورده بودن و اتاق بچه ها بود.
من که رفته بودم اونجا لباسامو عوض کنم به بچه های خوهرشو گفدم بچه ها اینجاخعلی باحاله:)
بچه ها هم اصرار در اصرار که زن دایی تو اتاق ما بمون. ما میریم طبقه بالا با طاها و طلا بازی کنیم.
چشمتون روز بعد نبینه ما این اتاق و انتخاب کردیم و شوشو خوش خیال گفت من کمی بچرتم .حوصله ام سر میرفت خووو رومم نمیشد بدون شوشو خیلی برم تو خونشون:/
همینطوری تو فکر بودم که دیدم دستگیره در داره تکون میخوره!در یواشکی باز شد و سه تا سر بالاهم دیگه ظاهر شد😁 شش چشمی داشتن ما رو نیگا میکردن.
من که از خنده روده بر شده بودم بچه ها هم دیدن من بیدارم حمله کردن تو اتاق. داییشونم بیدار شده بود دیگه خخخخ.
هی رو شکم داییشون ورجه ورجه میکردن. یکی گوشش و میکشید یکی قلقلکش میداد یکی پاهاشو گرفته بود. شوشو هم ای خنده های بلند میکرد از ته دل که ضعف رفته بود. منم از بس خندیدم اشکم در اومد!
به شوشو گفدم چی شده بود من تا حالا ندیده بودم اینقده از ته دل بخندی!
گفتش اینا نقطه ضعفمو میدونن از کجا قلقلکم بدن.
از اون روز یه اشاره کوچیک بهش میکنم از خنده ریسه میره. خعلی باحاله ها نقطه ضعفشو فهمیدم خخخخ
سفرمون خوب بود مخصوصا با بچه هایی که همراهمون بودن. اونطور که نگران بودم نبود . همشون مهربون بودن.منم سعی کردم مهربون باشم ولی باز هم سکوت میکردم بیشتر تا خدایی نکرده کلامی باعث سوتفاهمشون نشه!
حتی یکی از خواهرشوهرامم گفت شما خعلی ساکتید خوش میگذره بهتون؟گفتم خیلی زیاد . این که ساکتم بخاطر اینکه هنوز شناختامون کامل نیس میترسم کلامی بگم یا بشنوم که باعث سوتفاهم بشه.
خیلی راحت گفتم. جالب بود که ایشون هم حرف منو تایید کرد و گفت درسته.