گذر زمان
روزها مثه برق و باد داره می گذره و من بین زمان حیرون و ویرون نظاره گر اینم که کجای این زمان وایسادم
مثه وقتی که کنار جاده وایسادی و می بینی ماشینا ویژژژژژژژژژژژژژژ از کنارت رد میشن و بدون اینکه نگاهی بهت بندازن:(
زمان رو به همین راحتی دارم از دست می دم
اگر بگن بیا فردا نوبت تویه دستم خالیه خالیه......
جرات نوشتن وصیت رو ندارم تا به همسری هم یه حرفی می زنم اخم و ناراحتی میکنه اون سرش ناپیدا...
اما با رفتن دایی پدرم تو فاجعه منا همش حسرتی مونده تو دلم که اونا دستشون پر بوده من چی؟
کاش من هم همت اونا رو تو انجام کارهای خیر داشتم و از گناه دوری می کردم.......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
*دیشب پسر خالمو دیدم ناراحته می گم چرا ناراحتی؟ میگه همکلاسیم با برادرش تو جاده وکیل آباد تصادف کردن کشته شدن.
میگم خدا بیامرزشون حالا چرا تلفن و تلفن کشی داری ؟
میگه دنبال یکی هستیم براش نمازاشو بخونه !
میگم مگه نمی خوند؟
میگه نه، هفت سال نماز قضا داره...
خدا خودش به هممون رحم کنه ...