تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

تلخ و شیرین زندگیمون

شب و روز در تو عمل مى کنند، تو هم در شب و روز عمل کن، و از تو مى گیرند، پس تو هم از آنها بگیر. امام عـلى (ع)

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیروز هم رسیدم خونه پریدم تو اشپزخونه به غذا درست کردن برا شوشوخان که شب میخاستن برن سرکار.

شوشوخان که رفتن دوستم با فنگلیش اومد:)

تموم مدت قبل نیومدنشو میدویدماااا .یه کوچولو که دراز کشیدم تا خون برسه به مغزم فهمیدم چقدر خسته ام:(

دوستم که اومد جوجه شو که دیدم خدا دنیا رو بهم داد. اصن یادم رفت که دوستمو خیلی وقته ندیدم خخخ . سریع نی نیشو بغل کردم اوهم زودی تندی خندید و اومد بغلم:)

اینقده برام شیرین بود که نهایت نداشت^_^

فنگیلی13ماهشه برا من اینقده با گوشی تلفن ژست گرفت و حرف زد که نگو:))

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۲
asal asali

زمانی که توی شهر کوچیک استانمون دور از خانواده کار می کردم با دوستم تو محل کار اشنا شدم

مدتی تو اداره ما کار کردن البته به عنوان نیروی موقت!

اما دوستی ما از همون موقع شکل گرفت:)

اون موقع تو عقد بود که یادمه داشت کارهای جهازش رو می کرد. رفت خونشون و من همچنان توی اون شهر کار می کردم. خودش اهل همون شهر بود.

یادمه شوهرش دیرتر می اومد خونه من و دوستم می رفتیم ددر یا خونه همدیگه به خوشگذرونی:))

انتقالی من جور شد اومدم شهر خودم مشهد. بعد چند وقت دوستم بهم زنگ زد گفتش اونم داره برای زندگی میاد مشهد:))

باز دوباره دیدنها شروع شد امااااا خیلی کمتر!!!

من سرم شلوغ تر شده بود خوب.

هم کارهای خونه بود و هم سرکار و همممممممم خانواده ام که طبیعتا وقتم به اونا می گذشت:(

دوستم بچه دار شد و هم توی همین شهر استخدام شده:)

الان هم خونه هامون نزدیکه همه. با ماشین پنج دقیق راهه!

وقتی فکر می کنم می بینم چه حکمتی هاااااااااا یه زمانی هردومون شهری کار می کردیم که دوستم اهل اونجا بود! الان هم هردومون تو شهری شاغلیم که من اهل اونجام!

یادمه وقتی باهم حرف می زدیم اون روزا هردو ارزو می کردیم که همیشه باهم باشیم:)

یه ارزوی دیگه هم می کردیم ^_^ که بچه هامون به ما بگن خاله:)))

.

.

.

حالا همون دوست شیرین امروز میاد خونمون اونم با پسرررررر گلش:))))

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۴
asal asali
دیروز رفتیم پیش حاج اقایی که طب سنتی می دونه و مثلا درمان می کنه!
البته ایشون چند جلسه ای از طرف اموزشمون اومدن اداره و راجع به مزاج ها صحبت کردن برامون.
دیروز با شوشوخان رفتیم. مزاج هردومونو بهمون گفتن. مزاج شوشوخان بلغمیه و بنده صفراوی!
یعنی ایشون مزاجشون سرد و تره و بنده گرم و خشک!!!!
چقده ما تفاهم داریمااا^__^
حاج اقا ک خیلی بهمون امیدواری دادن گفتن این که مزاجتون با هم مخالفه خودش یک حسنه اما (درحالی که روشون به شوشوخان بود گفتن) هرچی خانم خونه فردی جدی و تو امور اجرایی موفقه اما شما خونسرددددددددددد و بهتره کار اجرایی انجام ندین.خخخخ
یعنی گل گفتنااااااا.
منم گفدم حاج اقا دست رو دلم نزارین به خاطر شوشوخان همش گرمی درست می کنم حالا خودم خیلی معدم اذیت میشه! حاجی گفتن شما صفراتون غلبه پیدا کرده مشکلی نیس:|
اومدیم با شوشوخان بریم داروهامونو بگیریم که منشی حاج اقا به شوشوخان گفت خانمتون الان باید فصد کنن O_o
 منو میگین اینقده ترسیده بودم که چی >_<
اخه شنیده بودم که رگ میزنن و بعد خون فواره می زنه.
شوشوخان هم بی انصاف خندید و گفت اصن چرا یه بار فصد کنین دوبار دوبار فصدش کنین که دیگه خونش تمیز تمیز شه &_&
هیچی دیگه هی به من می گفتن بشین تا فصدت کنیم! منم می گفدم تا نگین چطوری فصد می کنین من از جام جم نمی خورم.خخخخ
وقتی توضیح داد دیدم خیلی راحته . اول رگ دستموپیدا کرد ( سیاهرگ دست راست) بعدش سر سوزن سرنگ رو فرو کرد تو رگم یهو خون از همون سوراخ کوچیک فوران کرد O_o
 وااااااااااااااااااای یه خون غلیظی بود که نگووووو
اینقده بعد از فصد سبک شدممممممممممممممممممم
اینقده خووووووووووب بود
دوست دالم همش فصد کنم خخخخخ

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۸
asal asali

روز تولد شوشوخان مصادف شده با ولادت حضرت علی (ع)

خوب کور از خدا چی می خواد؟!!!

من هم از خدا خواسته روز مردی رو با روز تولد یکی کردم

اوعهههه اینقده برنامه ریختم برا خودم که چی بپزم که همسری اومد ذوق بزنه:)

اول رفدم یک کیک نسبتا بزرگ گرفدم که فرداش که می ریم برا عید خونه مامان شوشو از کیک تولد براشون ببریم خوشحال بشن

بعدشم یه ژله ای درست کردم شبیه این با پیراشکی برای شاممون که با میکر درست کرده بودمو خمیرشم خودم درستیده بودم:)

تند تند کارامو کردم متظر شوشوخان نشسدم که حدودای ساعت نه شب رسیدن خونه:|

کلی جیغ جیغ و خوشحالی کردم:)) شوشو هم خیلی غافلگیر شده بود اما خداییش نزدیک 14 ساعت بود سرکار بود حوصله نداشت:|

اومدم براش شمع روشن کنم که قشنگ با گفتن این که حوصله نداره و کیک نمی خواد زد تو پرم:((((

منم ناراحت شدم و رفتم تو اشپزخونه هی اشکولی شدم:(

تازه فهمیده بود که چه کرده هی صدام کرد و مثلا می خواست از دلم دربیاره!

اما همون یک جمله کوچیک برای من بس  تا جشن کوچیکمونو خراب کنه!!!

تا 24 ساعت بعدش باهش سرسنگین بودم تازه همون شب کلی صحبت کردیم اما من عذرخواهی می خواستم که اوشون فقط کارشو توجیه می کرد و این برای من ارزشی نداشت!

من با کلی شوق و ذوق یک جشن تدارک دیده بودم!

براش کلی کادو خریده بودم که همشو جدا جدا کادو کرده بودم ولی بهم می گفت اسراف کردی! وقتی ازش پرسیدم که یکیشو بگو که لازم نداشتی و من اسراف کردم حرفی نداشت بزنه!

خلاصه از دل من هرکاری کرد درنیومد! فرداش رفتیم خونه مامان شوشو خیلی سعی کردم خودمو ناراحت نشون ندم اما مامانا که حس ششمشون قویه! موقع خداحافظی مامانش همونطور که داشتن روی شوشو رو می بوسیدن گفتن پسر خوبی باش!

بعد وقتی با من روبوسی کردن گفتن شوشو پسر خوبیه؟ من گفتم انشالله دوباره گفتن پسر خوبیه ؟ منم گفتم انشالله

بنده خدا فهمیده بودن که بینمون ناراحتی هست. مثلا هردو سعی کرده بودیم چیزی بروز ندیم اما خوب فهمیده بودن:(

بعد این که اومدیم تو راه پله ها شوشو حواسش نبود داداشیش پشت سرشه هی قربون صدقه ام می شد و تشکر می کرد(رو حسابی که ناراحتی مو جلو خانواده اش بروز ندادم)

وقتی اومدیم خونه هرچی شوشو می خواست این قائله رو تمومش کنه من نمی تونستم همینطور اخمام تو هم ! تا این که اومدو مثه بچه خوب عذرخواهی کرد منم گفتم دیگه برات هیچ وقت تولد نمی گیرم ! تا این که نگی کیک دوست ندارمو و نمی خورم خودت تنهایی بخور!

خووب وقتی می بینه من اینقده وقت گذاشتم و به خونه و خودم رسیدم می تونست اون لحظه حفظ ظاهر کنه بعد نظراتشو برای کادو و کیک و این حرفا فردا پس فرداش بگه نه همون شب که زهر هردومون بشه:(





۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۵۳
asal asali